وقتی بهشت بر فراز برلین بود
سالهای سال تو کف «بهشت بر فراز برلين» بودم. بالاخره پارسال دیدمش. یکی از نوادرالآثاری شد که دیدنش بیشتر از خواب و خیالهایی که در موردش داشتم، حال داد -متاسفانه اغلب عکسش برام اتفاق می افته، بنا براین ترجیح میدم تو کف هیچ فیلمی نباشم. ترجمه انگلیسی مونولوگ اول فیلم رو تا به حال چند بار به صورت ایمیل و کامنت، برای بروبچ فرستادم. حالا ترجمه فارسیش رو اینجا میذارم. حال کنین! اگه کسی می دونه که cowlick به فارسی چی می شه، بهم بگه.
وقتی کودک هنوز یک کودک بود
وقتی کودک هنوز یک کودک بود، موقع راه رفتن دستهاش رو تاب می داد؛ دوست داشت که جوب بشه رود؛ رود سیل بشه و این گودال، دریا باشه.
وقتی کودک هنوز یک کودک بود، نمی دونست که بچه است؛ همه چیز روح داشت و همه روحها یکی بودن.
وقتی کودک هنوز یک کودک بود، نظر خاصی در مورد هیچ چیز نداشت؛ به چیزی عادت نکرده بود؛ معمولا چهارزانو می نشست؛ روی سرش cowlick داشت؛ موقع عکس گرفتن شکلک در نمی آورد.
وقتی کودک هنوز یک کودک بود، فرصت برای پرسیدن سوال داشت: من چرا من هستم و چرا تو نیستم؟چرا من انیجا هستم و اونجا نیستم؟ زمان از کی شروع شده و مکان کجا تموم می شه؟ از کجا معلوم که زندگی در روشنایی روز، خودش خواب نیست؟ آیا ممکنه چیزی که اینجا می بینم، می شنوم و بو می کشم، توهمی از دنیایی باشه که هنوز خلق هم نشده؟ آیا بدی واقعا وجود داره؟ چطور ممکنه کسی که اسمش «من» هست، قبلن ها توی دنیا نبوده باشه و اینکه یه روز همین آدمی که «من» هست، دیگه همینجوری که من هستم نباشه؟
وقتی کودک هنوز یک کودک بود، حالش از اسفناج، شیر برنج، نخودفرنگی و گل کلم به هم می خورد؛ و الان همه شون رو می خوره؛ البته بدون این که مجبورش کنن.
وقتی کودک هنوز یک کودک بود، یک بار از خواب که بیدار شد، ديد توی رختخواب خودش نیست؛ اتفاقی که حالا خیلی پیش می آد. اون موقع، خیلی از آدمها قشنگ بودن و الان فقط چند نفرشون قشنگن؛ تازه اگه باشن! اون موقع بهشت رو دقیق می تونست مجسم کنه و الان فقط می تونه یه حدس هایی بزنه؛ تصور «هیچ» براش مشکل بود و حالا اگه بهش فکر کنه، از ترس می لرزه.
وقتی کودک هنوز یک کودک بود، غرق بازی می شد و حالا فقط برای کار ممکنه اونقدر مایه بذاره.
وقتی کودک هنوز یک کودک بود، خوراکش فقط سیب و نون بود؛ با همینها میتونست سر کنه و الان هم می تونه.
وقتی کودک هنوز یک کودک بود، توت ها طوری دوتا دستش رو پر می کردن که غیر از توت هیچ چیز دیگه ای نمی تونست و حالا هم همونطوری هستن؛ جلوی غریبه ها خجالت می کشید و الان هم خجالت می کشه؛ ... همش چشم به راه اولین برف زمستون بود و الان هم هست.
وقتی کودک هنوز یک کودک بود، یه تیکه چوب رو مثل نیزه به یه درخت زد که هنوز هم اونجا مونده و ارتعاش می کنه.
ویم وندرس و پتر هاندکه
وقتی کودک هنوز یک کودک بود
وقتی کودک هنوز یک کودک بود، موقع راه رفتن دستهاش رو تاب می داد؛ دوست داشت که جوب بشه رود؛ رود سیل بشه و این گودال، دریا باشه.
وقتی کودک هنوز یک کودک بود، نمی دونست که بچه است؛ همه چیز روح داشت و همه روحها یکی بودن.
وقتی کودک هنوز یک کودک بود، نظر خاصی در مورد هیچ چیز نداشت؛ به چیزی عادت نکرده بود؛ معمولا چهارزانو می نشست؛ روی سرش cowlick داشت؛ موقع عکس گرفتن شکلک در نمی آورد.
وقتی کودک هنوز یک کودک بود، فرصت برای پرسیدن سوال داشت: من چرا من هستم و چرا تو نیستم؟چرا من انیجا هستم و اونجا نیستم؟ زمان از کی شروع شده و مکان کجا تموم می شه؟ از کجا معلوم که زندگی در روشنایی روز، خودش خواب نیست؟ آیا ممکنه چیزی که اینجا می بینم، می شنوم و بو می کشم، توهمی از دنیایی باشه که هنوز خلق هم نشده؟ آیا بدی واقعا وجود داره؟ چطور ممکنه کسی که اسمش «من» هست، قبلن ها توی دنیا نبوده باشه و اینکه یه روز همین آدمی که «من» هست، دیگه همینجوری که من هستم نباشه؟
وقتی کودک هنوز یک کودک بود، حالش از اسفناج، شیر برنج، نخودفرنگی و گل کلم به هم می خورد؛ و الان همه شون رو می خوره؛ البته بدون این که مجبورش کنن.
وقتی کودک هنوز یک کودک بود، یک بار از خواب که بیدار شد، ديد توی رختخواب خودش نیست؛ اتفاقی که حالا خیلی پیش می آد. اون موقع، خیلی از آدمها قشنگ بودن و الان فقط چند نفرشون قشنگن؛ تازه اگه باشن! اون موقع بهشت رو دقیق می تونست مجسم کنه و الان فقط می تونه یه حدس هایی بزنه؛ تصور «هیچ» براش مشکل بود و حالا اگه بهش فکر کنه، از ترس می لرزه.
وقتی کودک هنوز یک کودک بود، غرق بازی می شد و حالا فقط برای کار ممکنه اونقدر مایه بذاره.
وقتی کودک هنوز یک کودک بود، خوراکش فقط سیب و نون بود؛ با همینها میتونست سر کنه و الان هم می تونه.
وقتی کودک هنوز یک کودک بود، توت ها طوری دوتا دستش رو پر می کردن که غیر از توت هیچ چیز دیگه ای نمی تونست و حالا هم همونطوری هستن؛ جلوی غریبه ها خجالت می کشید و الان هم خجالت می کشه؛ ... همش چشم به راه اولین برف زمستون بود و الان هم هست.
وقتی کودک هنوز یک کودک بود، یه تیکه چوب رو مثل نیزه به یه درخت زد که هنوز هم اونجا مونده و ارتعاش می کنه.
ویم وندرس و پتر هاندکه
1 Comments:
امتحانت رو كه دادي. حالا چرا نمي نويسي؟ هاااااان؟ راستي 10 كيارستمي رو ديدم. اسمش و نميشه گذاشت اما ارزش ديدن و داشت.
Post a Comment
<< Home