As I Lay Living ...

Name:
Location: tehran, tehran, Iran

Thursday, January 14, 2010

فضای خالی؟

می توانم فضایی خالی را بگیرم و آن را یک صحنه آماده اجرا بنامم . مردی در این فضای خالی قدم می زند و دیگری نگاهش می کند. این تنها چیزی است که برای ایجاد یک کنش تئاتری نیاز دارم.
پیتر بروک

فضای خالی پیتر بروک علیرغم سادگی سرشار از خلوص عارفانه است و سادگی بازی های کودکانه را به خاطر می آورد. وقتی پیتر بروک را در جشنواره فجر تجسم می کنم دچار دل پیچه می شوم. نه به خاطر این که جشنواره تحریم شده، بیشتر از این رو که اجرای استاد بروک مختص هنرمندان شرکت کننده در جشنواره است و این همان چیزی است که فضای خالی بروک را پر از بوی تعفن می کند. پیتر بروک در مورد این بوی گند چیزی نمی دانست چرا که او چیزی غیر تقدس و الهیت در تئاتر نمی دید. اگر می دانست که ممکن است این فضا چه بوی گندی بگیرد حتما می گفت که باید آن یک نفر بتواند راه رفتن را و دیگری تماشا کردن را برای چند ثانیه هم که شده تاب بیاورد.

Thursday, June 04, 2009

توجیه بهتری ندارم

وقتی که وسط حرفهات تپق می زدی برام آشنا بود. وقتی احمدی نژاد موزیانه بهت تشر می زد لبات مثل گچ سفید می شد. این رو هم قبلا تجربه کرده بودم. وقتی هم که ناشیانه سعی می کردی مقابله کنی لرزش صدات نشون میداد که از نتیجه کار خودت نه رضایت داری و نه اطمینان. وقتی که با تردید و ترس و لرز به دوربین نگاه کردی و ملت رو خطاب قرار دادی اون حس فقدان اعتماد به نفست برام آشنا بود. وقتی که دقیقه های آخر رو نمی دونستی چی باید بگی و الکی از ملت تشکر کردی خیلی باهات هم ذات پنداری کردم. آره. یاد خودم افتادم. انگار که یکی از بچه سوسولهای مدرسه تیزهوشان با اعتماد به نفس پفکی اش افتاده باشه جلوی یه هفت خط چند سال مردود.
اگه این شباهت ها نبود اگر تو مثل ایینه بازتاب حقارت هام نبودی محال بود بهت رای بدم. محال بود!!!

بهت رای می دیم همونطور که به معین دادیم. اون هم مثل تو توی حرف زدن کم می آورد. اون هم یه تو سری خور بدون اعتماد به نفس بود مثل خودم و مثل خودمون. شاید مفهوم یک شخصیت مردمی همینه که مثل آحاد ملت شخصیت حقیر و ضعیفی داشته باشه. که توان دفاع درست و حسابی از خودش رو نداشته باشه. که توی بحث حتما کم بیاره.

Saturday, May 16, 2009

كپنهاگ

توي اين دوره زمونه كه همه به بهانه عدم قطعيت و نسبي گرايي، از بحث هاي اخلاقي فرار مي كنن، خلق يك اثر هنري جدي(!) با مضمون اخلاقي يك كم بعيد و دور از ذهنه. عادت كرديم كه شخصيتهاي داستانها، آدمهاي بي نام و نشاني باشن در ناكجا آبادي كه هيچ فرصت -و حتي دليلي- براي تصميم گيري و انتخاب براشون وجود نداره و تنها كار قابل توجهي كه مي تونن بكنن انتظار كشيدنه. براي همينه كه خوندن چيزي مثل كپنهاگ تجربه عجيب و غير مترقبه اي به حساب مي آد؛ خصوصا اين كه شخصيتهاي اصلي نمايشنامه ابداع كنندگان عدم قطعيت در فيزيك هستند.
اين نمايشنامه رو از سر تصادف گرفتم و خوندم؛ يكي از 12 نمايشنامه اي كه بايد براي امتحان كارشناسي ارشد كارگرداني امتحان بدم؛ امتحاني كه از سر تفنن دارم شركت مي كنم. كپنهاگ در مورد ديدار دو فيزيكدان اتمي، هايزنبرگ و نيلز بور در زمان جنگ جهاني دومه؛ واقعه اي كه در مورد جزئياتش اطلاعات كاملي در دست نيست؛ حتي خود اين دو نفر هم بعدا از يادآوري كامل اون شونه خالي كردن. نمايشنامه سعي مي كنه كه با ترفندهاي روايي، حالتهاي مختلف براي اين ديدار رو بررسي كنه. و نتيجه اش يك داستان جذاب در مورد تصميم گيري، اخلاق، مسئوليت حرفه اي، دوستي و صداقته. نمايشنامه طبق رسم دوره زمونه از نتيجه گيري اخلاقي پرهيز مي كنه ولي اهميت و پيچيدگي مسائل اخلاقي رو به خوبي نشون مي ده.
يكي از سوالهاي اساسي نمايشنامه اينه كه وقتي رژيم جنايتكاري مثل هيتلر سر كار مي آد، كساني مثل انشتين كه آلمان رو ترك مي كنن كار بهتري مي كنن، يا اونايي كه مثل هايزنبرگ مي مونن. هايزنبرگ جواب جالبي به اين سوال ميده: وقتي بعد از جنگ دوستاي مهاجرم منو طرد كردن، احساس كردم كه دارن سرزنشم مي كنن؛ احتمالا به خاطر اين كه اونا تونستن بمب اتم رو بسازن و من نتونستم.
اجراي راديويي نمايشنامه به زبان اصلي اينجاست
اين هم يك سمپوزيوم در دانشگاه ام اي تي در مورد اين نمايشنامه

Saturday, January 10, 2009

سیب

- سیب می خوری؟
- نه، فکر می کنم چیز بد مزه ای باشه.
- گه خوردی! عین چی داری دروغ میگی. همه اش به خاطر حرف خداست.
- درسته. آخه اگه از حرفش سرپیچی کنم کونمو پاره می کنه.
- در این صورت توصیه می کنم که شبها بری پیش خدا جونت بخوابی.
- نه عسلم. اینطوری باهام حرف نزن!
- دستمو ول کن! مرتیکه بی چشم و روی تن لش!
- تصورش رو بکن! اگه از بهشت بندازنمون بیرون زندگی سختی خواهیم داشت. من به خاطر خودت میگم. اینجا همه چی برامون فراهمه.
- من که از اینجا حالم به هم میخوره. اولا که تا میخواهیم با هم خلوت کنیم، سر و کله دو سه تا فرشته فضول پیدا میشه. ثانیا اونقدر اینجا خوردی و خوابیدی که اضافه وزن پیدا کردی و از ریخت افتادی. ثالثا اگه فکر می کنی توی سیاره بزرگی مثل زمین غذا و خونه برامون پیدا نمیشه، خیلی دست و پا چلفتی هستی.
- درخت سیب کجاست عزیزم؟؟

Thursday, October 02, 2008

كندن

ميگن كه آدم با كندن از چيزهايي كه داره، رشد مي كنه. من دارم از همه چي ميكنم: از رشته تحصيلي، از تهران، و از شغلم. وقتي كه كسي اينطور داوطلبانه از همه چي بكنه، يعني اين كه از هيچي نمي كنه. چون كندن از چيزها معمولا سخته و هيچكس داوطلبانه اين كار رو نمي كنه (كردن و كندن تو هم قاتي شده، اصلا نمي شه فهميد چي دارم مي گم).
دارم به اين نتيجه ميرسم كه من از هيچي نمي كنم بلكه دارم از محمد سپاهي بودن فرار مي كنم و اين افتضاحه!!!!!

افسردگي

Boredom is the root of all evil - the despairing refusal to be oneself.

----Soren Kierkegaard---

Saturday, September 06, 2008

تحت فشار

اين روزها تحت فشار شديد دارم مثل سگ كار مي كنم. توي اين مواقع ايده هاي خوبي براي لذت بردن از زندگي به ذهنم خطور مي كنه. پروژه كه تموم بشه، ميخوام همراه داداشم با دوچرخه برم تبريز. بهترين قسمت ماجرا خود برادرمه. واقعا لازم دارم كه يه مدتي باهاش خلوت كنم و دوتايي حالشو ببريم. خيلي وقته كه با هم حال اساسي نكرده ايم.

Sunday, June 08, 2008

ترس

وقتی تقاضای انصراف را دادم، می خواستم از شر دانشگاه خلاص شوم و از شر همه درس ها، استادها و حتی مدرک لیسانس و فوق لیسانس. خیلی شور و شوق داشتم. وقتی یک ماه دانشگاه نرفتم تازه فهمیدم که آمادگی زندگی بدون این چرندیات را ندارم. آنقدر وحشتناک بود که انصراف دادن برایم کاملا عجیب و غیر قابل توجیه شده بود؛ حتی فکر می کردم که حتما در حالتی شبیه به جنون این تصمیم را گرفته ام.
به هر زحمتی بود انصراف را پس گرفتم و دوباره سر کلاسهایم رفتم. یک هفته از بازگشتم به کلاسهای درس می گذرد و دوباره دارم می فهمم که چرا باید انصراف بدهم؛ و بدتر از آن: می فهمم که چرا آنقدر از انصراف دادن می ترسم.

Wednesday, May 28, 2008

خودم

دوستان من