As I Lay Living ...

Name:
Location: tehran, tehran, Iran

Thursday, April 24, 2008

خلبان

وقتی بچه بودم -درست مثل خیلی از پسرهای هم سن و سالم- آرزو داشتم خلبان شوم. نمی دانم این آرزو کی تبدیل به یک چیز خنده دار شد. قبل از این که دوره ابتدایی تمام شود کلکش را کنده بودم. از آن موقع یاد گرفتم که آرزوهایم را فراموش کنم و به آنها بخندم.
آدم می تواند در ۱۸ سالگی به آرزوهای ۷ سالگی اش بخندد. ولی برای فراموش کردن یا خنده دار شدن۳۰ آرزوهای سالگی عمر آدم معمولی کفاف نمی دهد. در واقع کسی که نخواهد آرزوهای ۳۰ سالگی اش را جدی بگیرد زندگی گندی خواهد داشت و هیچ دلیلی برای خندیدن در این وضعیت وجود ندارد. برای همچین آدمی در بهترین حالت می توان دلداری داد و تاسف خورد.

تا بوی گندش بلند نشده باید شروع کنم.

Monday, April 07, 2008

مادرم

حافظه خوبی دارم. می توانم سه سالگی خودم را به یاد بیاورم. ولی نمی توانم سی سالگی مادرم را تصور کنم. انگار او را همیشه اینطوری دیده ام.

از این که کودکی نکرده ام افسوس می خورم. نمی دانم مادرم از این که جوانی نکرده است چه احساسی دارد.


Sunday, April 06, 2008

کینه

- از چه کسی کینه داری؟
- از خیلی ها. مثلا از امید، آرش، رضا و حسین.
- دلیلش چیه؟ مگه چی کار کردن؟
- از کارای اونا ناراحت نیستم. از این ناراحتم که چرا خودم کاری نکردم.

Tuesday, April 01, 2008

از حال خیلی بد به حال خیلی خوب

خیلی بد:
آن طفل یتیمم ز بس بیکسی از باد
دریوزه کنم جنبش گهواره خود را

خیلی خوب:
آن شوخ نهالم که گرم برکنی از جای
بر سطح هوا سبز کنم ریشه خود را

شعر از طالب آملی